نیلوفرانه...

نیلوفرانه...

الهی!چه بی صدا و چه بی منت می بخشی و من چه حسابگرانه و مغرورانه تسبیح می گویم
نیلوفرانه...

نیلوفرانه...

الهی!چه بی صدا و چه بی منت می بخشی و من چه حسابگرانه و مغرورانه تسبیح می گویم

بانوی آب را پدر خاک می شناخت...


السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

تصور کن!
اوضاع و احوال این روزهای مولا را تصور کن!
.
.
.
تکیه بر دیوار داده!
دو زانو را در بغل گرفته!
پیشانی را بر زانو گذاشته!
.
.
.
آیا صدایی نمی شنوی؟
صدای کیست؟
این صدای غمگین و حزن آلود از کیست؟
صدایی همراه با آه و ناله!
صدای هق هق هایی خفیف نمیشنوی؟
.
.
.
چه سوز و گدازی دارد این صدا!
دل هر سنگدلی را هم به درد میآورد!
اگر این نا له ها را سنگ بشنود خرد میشود!
.
.
.
پس چرا مردم شهر بیتفاوتند؟
بیتفاوت و بی احساسند؟!
بی احساس!!!
چه واژه ی غریبست در مدینه ی بعد از پیمبر!
تازه مردم شهر چند روزی است راحت شده اند!
از چه راحت شده اند؟
از ناله های هرروزه ی زنی جوان!
زنی جوان؟!

 زنی با گیسوانی سفید که کمانی را میرود جوان است؟!
.
.
.
اصلاً بگذریم از این حرفها!
اینها افسانه است!
ایکاش واقعاً افسانه بود!
درب سوخته!
میخ در و سینه!
سیلی و تازیانه!
لگد و فشار و............!
آره!
ای کاش افسانه بود!
.
.
.
گوش کن!
صدای نجوای مولا می آید!
صدای زمزمه های گرفته و بریده بریده می آید!
دارد میبارد!
آسمان ابری دل مولا دارد میبارد!
خدا کند که ببارد و کمر مولا راست شود!
.
.
.
راستی!
چه میگوید مولا؟!
.
.
.











روضه ای از یک دوست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد