ابن مجلم شما را نکشت حضرت حق...
جهل مردم سلاح دستش بود...
فکر میکنم به گرد یتیمی که از امشب بر سر دنیا مینشیند...
امشب بر فراز بک یا علی خواهم گفت حدیث بل تکرمون یتیم را....
التماس دعا
دلتنگ گنبد طلاشم
مرد آن است که تا لحظهٔ آخر ماندهدر شب خوف و خطر جای پیمبر ماندهگر چه باران به سبو بود و نفهمید کسیو محمد خود او بود و نفهمید کسیدر شب فتنه شب فتنه شب خنجرهاباز هم چاره علی بود نه آن دیگرهادیگرانی که به هنگامه تمرّد کردندجان پیغمبر خود را سپر خود کردندبگذارید بگویم چه غمی حاصل شدآیهٔ ترس برای چه کسی نازل شدبگذارید بگویم خطر عشق مکنجگر شیر نداری سفر عشق مکنعنکبوت آیه ای از معجزه بر سر در دوختتاری از رشته ایمان تو محکم تر دوختاز شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر؟!از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر؟!یازده قرن به دل سوخته ام می دانیمُهر وحدت به لبم دوخته ام می دانیباز هم یک نفر از درد به من می گویدمن زبان دوختم و خواجه سخن می گویدمن که از آتش دل چون خُم مِی در جوشممُهر بر لب زده خون می خورم و خاموشممی نویسم که "شب تار سحر می گردد"یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد
التماس دعا
دلتنگ گنبد طلاشم
مرد آن است که تا لحظهٔ آخر مانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده
گر چه باران به سبو بود و نفهمید کسی
و محمد خود او بود و نفهمید کسی
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها
دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند
جان پیغمبر خود را سپر خود کردند
بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد
آیهٔ ترس برای چه کسی نازل شد
بگذارید بگویم خطر عشق مکن
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
عنکبوت آیه ای از معجزه بر سر در دوخت
تاری از رشته ایمان تو محکم تر دوخت
از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر؟!
از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر؟!
یازده قرن به دل سوخته ام می دانی
مُهر وحدت به لبم دوخته ام می دانی
باز هم یک نفر از درد به من می گوید
من زبان دوختم و خواجه سخن می گوید
من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم
مُهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم
می نویسم که "شب تار سحر می گردد"
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد