با سلام

با این که مطالب این صفحه از دست رفته بود اما در گوگل ریدر همچنان محفوظ باقی مانده بود...

امروز گزیده ای از آن یادداشت ها را مجدد این جا بارگذاری کردم که شد 327 یادداشت کوتاه و بلند.

تاریخ اولین یادداشت مربوط به اسفند سال 88 می شود... در گوگل ریدر تاریخ میلادی یادداشت ها ثبت شده بود که به همان شکل پایین هر یادداشت درج کردم.

شاید گرفتاری های شغلی اجازه ندهد که برای خودم فرصت فراغت اختصاصی داشته باشم و بتوانم مثل گذشته در همه ی مناسبت ها اینجا فعال باشم....

به هر حال این یادداشت های کمابیش قدیمی به عنوان یادگار اینجا می مانند...باشد که رهگذران به فاتحه ای روح پر معصیت نگارنده ی آن را شاد نمایند...



..............

آرشیو کامل مطالب وبلاگ:

صفحات: یک ، دو ، سه ، چهار ، 5 ، شش ، هفت ، هشت ، نه ، ده ، یازده


بسم الله... اللهم انی اسئلک باسمک یا.......

 

گاهی دلم می خواهد بروم بالای کوه

و با هزار اسم زیبایت

صدایت کنم...

 

May 9, 2012 10:16 AM


واسمع دعایی إذا دعوتک...


 از تو چیز زیادی نمی خواهم

فقط بگذار صدایت کنم

 

May 9, 2012 10:16 AM

یا خیر حبیبٍ و محبوب...


 

ای کسی که وقتی دوست های جدید پیدا می کنم

باز هم دوستم داری

و منتظرم می مانی...

 

.............

فقط می خواستم صدایت کنم.... همین...



یا خیر حبیبٍ و محبوب...


ای کسی که وقتی دوست های جدید پیدا می کنی

دوست های قدیمی ات را از یاد نمی بری...

 

..................

فقط می خواستم صدایت کنم.... همین...


May 9, 2012 10:16 AM

خوب که نگاه می کنم...

 

گاهی

بلاهایی که بر سرم می بارند

دعاهای مستجاب شده ی خودم هستند

 


بعد از تو دنیا قشنگ نیست...


گریه می کنم

و از این می ترسم

که بی تو

زیاد زنده بمانم



................

لا خیر بعدک فی الحیاة و إنما...أبکی مخافة أن تطول حیاتی...

از عاشقانه های امیرالمومنین بر مزار هستی اش ...

بحارالانوار ج43 ص213


May 1, 2012 11:10 PM

...

 

خانه ی بی فاطمه تاریک...

دارد اما سایه ی مولا

حیدرِ بی فاطمه لیکن...

حیدرِ بی فاطمه اما...

 

 

...............

از دفتر مشق سال ۱۳۸۱


سرمایه ی بی مقدار و سود بی اندازه...


صبح ها یک پیرمرد دستفروش سر راه من است که همه ی سرمایه اش چند تا لیف و سنگ پاست

تا حالا ندیده ام کسی از پیرمرد خرید کند

نمی دانم روزی چندهزار نفر از جلوی بساطش رد می شوند

اما پیرمرد به همه ی آنها با صدای بلند سلام می کند

با خودم می گویم کاسب زرنگ به این می گویند...



اما...


هر اندازه هم که بزرگ شوم

باز

لباس های کودکی

اندازه ام نخواهند شد...



بیا ای دل از اینجا پر بگیریم...


چه دلگیر می شود

کوچه ای که از امشب

کسی در آن

برای همسایه ها دعا نمی کند...



.............

ما همسایه های خوبی برای تو نبودیم...



چه کسی باور می کرد روزی در این خانه را...


امروز بچه های من توی خیالشان رفته بودند خانه ی حضرت زهرا سلام الله علیها.

این جمله ها مشاهدات بچه های من از خانه ی مادری شان است:


خانه ی حضرت زهرا بسیار نورانی بود.

خانه ی حضرت زهرا مانند بهشت بود.

خانه ی حضرت زهرا پر از باغ بود.

خانه ی حضرت زهرا خیلی پنجره داشت.

در خانه ی حضرت زهرا بوی عطر و گلاب می آمد.

خانه ی آن بزرگوار بسیار دلنشین بود.

در آنجا شمشیر ذوالفقار از دیوار آویزان بود.

قرآن با خط زیبا و خوانا روی تاقچه بود.

در خانه ی حضرت زهرا صدای قرآن خواندن حضرت علی می آمد.

در خانه ی آنها نان و نمک بود.

در خانه ی حضرت زهرا بوی امام حسین می آمد.

آنجا امام حسین از همه شجاع تر بود.

حضرت زهرا همیشه دست هایش به سوی آسمان بود.

حضرت زهرا خیلی گریه می کرد.

در آنجا کتاب نهج البلاغه روی تاقچه بود.

در آنجا به من خیلی خوش گذشت. مولایم علی با من درباره ی جنگ هایش صحبت کرد.

حضرت علی به من گفت قرآن بخوان و  مسلمان خوبی باش.


 Apr 23, 2012 3:50 PM

هذا یوم الجمعه...


توی کوچه های شهر ما

یک خانه هایی هستند 

که همیشه صبح های جمعه

جلوی درشان آب و جارو شده است....


....................

حیف اما این خانه ها زیاد نیستند


و فتَحتَ بابَ فهمي بِلذيذَ مناجاتِك"...

 

هنوز صدایت می کنم

هنوز شعرهایم را اول برای تو می خوانم

هنوز ...

 

من هنوز

به سکوت تو عادت نکرده ام...

 


هذا یوم الجمعه...


این روزها زیاد یاد آن مادری می افتم که  رفت پیش امام صادق علیه السلام....گفت پسرم خیلی وقت است از مسافرت برنگشته خیلی نگرانم..... حضرت فرمود صبر کن پسرت برمی گردد.....رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت پس چرا پسرم برنگشت..... حضرت فرمود مگر نگفتم صبر کن؟.....خب پسرت برمی گردد دیگر..... رفت اما از پسرش خبری نشد..... برگشت ؛ آقا فرمود مگر نگفتم صبر کن؟......دیگر طاقت نیاورد....گفت آقا خب چقدر صبر کنم؟......نمی توانم صبر کنم.....به خدا طاقتم تمام شده..... حضرت فرمود برو خانه پسرت برگشته........رفت خانه دید واقعاً پسرش برگشته..... آمد پیش امام صادق گفت آقا جریان چیست؟نکند مثل رسول خدا به شما هم وحی نازل می شود؟....... آقا فرموده بود به من وحی نازل نشده اما عند فناءالصبر یأتی الفرج...... صبر که تمام بشود فرج می آید.....

این روزها روضه که می روی یک بار هم به خودت بگو هی فلانی چه طاقتی داری تو....

و دعا کن برای دل آن مادری که هنوز پسرش برنگشته......



.....................

 ـ وسائل الشیعة.جلد ۱۵.باب استحباب الصبر فی جمیع الاُمور . حدیث20462

متن عربی حدیث:

[ 20462 ] 9 ـ الحسن بن محمد الدیلمی فی ( الارشاد ) عن الصادق ( علیه السلام ) انه جاءت إلیه امرأة فقالت : ان ابنی سافر عنی وقد طالت غیبته عنی واشتد شوقی إلیه فادع الله لی ، فقال لها : علیک بالصبر ، فاستعملته ، ثم جاءت بعد ذلک فشکت الیه طول غیبة ابنها فقال لها : ألم أقل لک علیک بالصبر ؟ ! فقالت : یا بن رسول الله کم الصبر ؟ فوالله لقد فنی الصبر ، فقال : ارجعی إلى منزلک تجدی ولدک قد قدم من سفره ، فنهضت فوجدته قد قدم ، فأتت به الیه فقالت : أوحی بعد رسول الله ( صلى الله علیه وآله ) ؟ قال : لا ، ولکن عند فناء الصبر یأتی الفرج ، فلما قلت فنی الصبر عرفت ان الله قد فرج عنک بقدوم ولدک .

 

Apr 6, 2012 1:21 PM

نذر مادری که هنوز پسرش برنگشته...


دارم آش هم می زنم

به مادرم می گویم

بیا یک کم بچش

ببین حمد و قل هوالله اش به اندازه ست؟

ببین صلواتی چیزی کم ندارد؟

 

Apr 5, 2012 10:44 AM

صدای در که می آید...

 

آتش می گیرم...

 


دوستت دارم.........................


 

نقطه علامت پایان جمله است.

اما بعضی جمله ها با یک نقطه تمام نمی شوند

باید هی نقطه بگذاری جلویشان

نگذاری ادامه پیدا کنند...

 

 

 

.....................

یا شهامت این را داشته باشی که نقطه ها را برداری و...

هرچه باداباد......

 Apr 3, 2012 4:05 PM


من لی غیرک...


گاهی فکر می کنم

بعضی ها هم هستند

که خدا به آنها می گوید

من غیر از تو کسی را ندارم...



...


فهمیده ام

بیشتر آدم ها از دور بزرگترند



آدم ها اندازه ی آرزوهایشان هستند


گاهی خدا

آدم ها را به آرزوهای کوچکشان می رساند

تا آن ها

کوچکی خودشان را ببینند...



بهار

 

موعود کوچکی ست...

 


سحر دوباره خواب ماندم...

 

از سادگی های من یکی این بود

که فکر می کردم

زنگ ساعت می تواند

رابطه ی من و تو را اصلاح کند...

 

Mar 25, 2012 8:25 AM

بهاریه...


گاهی فکر می کنم

آدم ها یک روز برمی گردند به نقاشی های بچگی هایشان

به همان خانه ی کوچک با سقف شیروانی و دودکش

که احیاناً نزدیک یک درخت سیب بود

و همیشه پشتش به دو سه تا کوه گرم بود

و پنجره اش رو به یک رودخانه ی آبی باز می شد که از کوه پایین می آمد و همیشه چند تا ماهی قرمز داشت

و خورشیدش همیشه خورشید دم صبح بود و موقع تابیدن، صورتش گل می انداخت و لبخند می زد...

.

.

.

گاهی فکر می کنم

آدم ها یک روز برمی گردند به نقاشی های بچگی هایشان

و دوباره بزرگ می شوند...



 

خدا همیشه به یاد من است...

 

هفته ای یک روز  می روم به یکی از روستاهای محروم. توی یک مدرسه ای که فارسی، زبان مادری هیچ کدام از دانش آموزانش نیست و جز توی مدرسه هیچ سرو کاری با آن ندارند؛ به اندازه ی یک زنگ می نشینم کنار بچه های قد و نیم قد و با کلمه ها بازی می کنیم... کلاس را جز دو سه دقیقه ای که من حرف می زنم؛ بچه ها خودشان اداره می کنند... با شیطنت ها و داد و فریادها و از سر و کول هم بالا رفتن ها و البته نوشتن هایشان... احساس می کنم این تنها ساعتی ست که بچه ها از زبان دومشان لذت می برند....

این ها بعضی از دست نوشته های بچه های من است. شرط امانت داری این بود که نام صاحبان این آثار فاخر را زیر آثارشان بنویسم اما خب  بس که از روی دست هم تقلب می کنند آدم تشخیص نمی دهد کدام نوشته مال کدامشان است...

.............

بعضی از درخت ها لبخند می زنند.

بعضی از درخت ها با هم قهرند.

بعضی از درخت ها خیلی مهربانند.

بعضی از درخت ها بداخلاقند.

بعضی از درخت ها سرما می خورند.

بعضی از درخت ها عشق و عاشقی می کنند و ثمر می دهند.

بعضی از درخت ها دیوانه می شوند.

بعضی از درخت ها حسودند.

بعضی از درخت ها لباس های ساده و بعضی از درخت ها لباس های جورواجور دارند.

بعضی از درخت ها فقیرند.

بعضی از درخت ها پولدارند.

بعضی از درخت ها خوش اخلاقند.

بعضی از درخت ها با هم فامیل هستند.

بعضی از درخت ها حرف های ما را می شنوند.

بعضی از درخت ها در ساختن خانه به ما کمک می کنند.

بعضی از درخت ها راه می روند.

بعضی از درخت ها فهمیده هستند.

بعضی از درخت ها ازدواج می کنند.

بعضی از درخت ها کچل می شوند.

بعضی از درخت ها لخت می شوند.

بعضی از درخت ها عینک می زنند.

بعضی از درخت ها سوسیس می خورند.

.................

بعضی از آدم ها شکوفه می دهند.

بعضی از آدم ها میوه می دهند.

بعضی از آدم ها برگ دارند.

بعضی از آدم ها ریشه دارند.

بعضی از آدم ها روی سر همه سایه می اندازند.

بعضی از آدم ها برگریزان دارند.

بعضی از آدم ها به گنجشک ها پناه می دهند.

بعضی از آدم ها سایه بان اند و بعضی بی برگ.

بعضی از آدم ها مثل شاخه های درخت، لنگ در هوا هستند.

بعضی از آدم ها در هوای پاک رشد می کنند.

بعضی از آدم ها کنده می شوند.

بعضی از آدم ها بریده می شوند.

بعضی از آدم ها رنگ به رنگ می شوند.

بعضی از انسان ها خشک می شوند.

بعضی از انسان ها شاخه دارند.

بعضی از انسان ها را می کارند.

بعضی از انسان ها لانه ی دیگران هستند.

بعضی از انسان ها به کود نیاز دارند.

بعضی از انسان ها در هوای پاک می رویند .

بعضی از انسان ها در خاک می رویند.

انسان ها هم سبز می شوند.

بعضی از انسان ها گل دارند.

................

من در شهر کفش هایی را دیدم که آدم ها را پوشیده بودند.

من در شهر پیراهنی را دیدم که آدمی را از تنش در می آورد.

من کتاب هایی را دیدم که آدم ها را می خواندند.

در شهر ، زباله، شهرداری را برد و بازیافت کرد.

من در روستا قفسی را دیدم که بیرون از قناری بود.

خدا همیشه به یاد من است

...............

مجتبی سرخ.عباسی.حسن وفایی.یاسین وفایی.میلاد سیمرغ.حسن خوشدل. مهدی زیرک. یاشار صبوحی.مهدی شجاعی منش. رسول عباسی. جواد ربانی. حسین صالحی.حمید صالحی. محمد صالحی. محمد مهدی صالحی .

 ..........

آن دو سه دقیقه ای را هم که گفتم من حرف می زنم؛ در واقع حرف نمی زنم؛ برای بچه ها قیصر می خوانم...


Mar 6, 2012 10:09 PM

تا کی همه را ببینم و تو را نبینم

 

جز تو

هر که را دیدم

مرا ندید...


 Mar 6, 2012 9:18 AM

السلام علیک یا عطشان

 

یاد لب های تو می افتم

.

.

.

باران می گیرد.




گریه می کنم...

 

یعنی

تو از پشت ابرها

داری نگاهم می کنی...

 

Mar 6, 2012 9:18 AM

...یرون مقامی و یسمعون کلامی...

 

جز تو

با هر که حرف زدم

صدایم رانشنید...

 

...............

تیتر: فرازی از اذن دخول مشاهد مشرفه


هر کسی از ظنّ خود


 با من دشمن شد...