سرم را تکیه میدهم به سرمای شیشه ومینگرم
تورا میبینم آرامی اشکهایت را که میبینم من هم آرام میشوم
زمین و زمان را خاکستری کرده ای لذت میبرم سرمای این مه آلودگیت هم آرامم میکند
هر چند قدم هایت رو به رفتن است اما رد پای اشکت را دوست دارم و در دل به یادگار خواهم گذاشت
دلم تنگ شده ...واسه صحن و سراتان آقا جان!
دلم هوای تنفس در باب الجواد را کرده....چه قدر بالا رفته حجم درددل هایی که گذاشته ام گوشه دلم تا بیایم روبروی گنبد و به بهانه آنها ساعتها سیر کنم و آرام یابم...آقا جان دنیا عجیب اسارت آورده برای همه مان ....و....و...دیگر کسی نیست که با فراق بال بگوید همه چیز رو براه است و...و...حتی با این همه دست و پا زدن کامیابی هم حاصل نیست...
دلم هوای قطعه بهشتتان راکرده میخواهم بیایم آنجا سر دل بر دوش محبتتان بگذارم و..و ....نه
میخواهم مهمانم کنید به کرامتتان و آرامش هبه ام کنید آقا ی کرامت مهمان نمی خواهید؟