نیلوفرانه...

نیلوفرانه...

الهی!چه بی صدا و چه بی منت می بخشی و من چه حسابگرانه و مغرورانه تسبیح می گویم
نیلوفرانه...

نیلوفرانه...

الهی!چه بی صدا و چه بی منت می بخشی و من چه حسابگرانه و مغرورانه تسبیح می گویم

دل من هم میگیرد گاهی

..

من بها دادن انسان به دل ودل بازی را هرگز ..نمی فهمیدم...

مگر اخر دل هم موجودی است که توان دل دادش...

که-توان-دل-دادش...

غلطک شد انگار...دل اگر نیست توان دادن ان ممکن نیست...

واگر باشد چه؟                                                                       

خردکی هایم یادم هست درد می امد از شدت پر خوردن این

طفلکی نا موجود...                                                                  

بعد تر ها یش هم ارز رایج شده ای بود به بازار زبان... و دلی

 می دادیم و بماند حالا...                                                            

و زمانی بگذشت

جنس از شیشه گرفت

وبه صرف فعلی همت خویش گماشت...دل من بشکستی...من دلت بشکستم؟...و...

وزمانه حتی تنگ کرد ه جایش...دلکم تنگ شده بهر خردی هایم...

بهر دل دادنها...

بهر بگرفتنهاو...

راستی میگوینددل مومن در اصل عرش ارحمان است...

پس دلی هست که شدخانه امن خدا .. .

دل من هم گاهی می گیردپس باید

این دل کوبید وزنو ساخت دلی...

ودلی ساخت که لایق باشد بهر عرش الرحمن.
نظرات 4 + ارسال نظر

سلام
به جمع دلدارها خوش اومدی
فکر نمی کردم دختر خانوم هاویشام هم دل داشته باشه!!!

حمید 1386/04/19 ساعت 17:40 http://yahamid.blogfa.com

چه جالب. متفاوت با خیلی از نوشته‌های تکراریه. بهخصوص اون بخش اول که دل درد می‌گرفت از خوردن و بعد دل دادن و دل گرفتن و بعد همینطور تا زمان فهم عرش الرحمن بودن دل.
یامقلب القلوب!

دیگر آمدنت درخیالم آنقدر گنگ است ، که نمی بینمت

سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام

من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبورانه گذرانده ای؟

من نگاه ملتمسم را در این واژه ها گم کرده ام

شاید دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است ودست هایم

بیش از هر زمان دیگر نام تو را قلم می زند

و در این سایه سار خیال با زیباترین رنگ ها چشم هایت را به تصویر می کشم

و نگاهم را جادویی می کنم تا با دیدن تصویر چشم هایت جادو شوی

تا به حال نوشته بودی ؟...... به گمانم نه ......

پس اینبار برایت می نویسم که دست نوشته هایت سر خوشی را به قلبم هدیه می کنند

می خواهمت هنوز، گاه آنچنان آشفته و گنگ می شوم ، که تردید در باورهایم ریشه می دواند

اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم

که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند ......،می خواهمت هنوز

حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند

هیچ بارانی قادر نخواهد بود تو را از کوچه اندیشه هایم بشوید

و اینها برای یک عمر سر خوش بودن و شیدایی کافیست

به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که .........

دلتنگ شده ام ............. به همین سادگی

غریبه 1386/05/03 ساعت 22:34

بوی آشنا می آید !
عطر آشنای این نوشته دلم را قلقلک داد !
و واژه ها ی آشنا...
و کودکی ها ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد