نیلوفرانه...

نیلوفرانه...

الهی!چه بی صدا و چه بی منت می بخشی و من چه حسابگرانه و مغرورانه تسبیح می گویم
نیلوفرانه...

نیلوفرانه...

الهی!چه بی صدا و چه بی منت می بخشی و من چه حسابگرانه و مغرورانه تسبیح می گویم

من خدایم را میخواهم

لای آن شب بو ها گم شدم من انگار

پشت آن سرو بلند

پی بازیگوشی گم شدم من انگار

باز هم سیب و فریب

من خدایم را میخواهم

گم شدم باز انگار

نظرات 5 + ارسال نظر
شمیم 1386/12/07 ساعت 23:22 http://shamim-26.blogsky.com

فقط تو نیستی که احساس میکنی گم شدی هممون گم شدیم انگار

موشی که مهار شتر را می‌کشید
موشی, مهار شتری را به شوخی به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخی به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا این حیوانک لحظه‌ای خوش باشد, موش مهار را می‌کشید و شتر می‌آمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگی هستم و شتر با این عظمت را می‌کشم. رفتند تا به کنار رودخانه‌ای رسیدند, پر آب, که شیر و گرگ از آن نمی‌توانستند عبور کنند. موش بر جای خشک شد.
شتر گفت: چرا ایستادی؟ چرا حیرانی؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پیشوای من هستی, برو.
موش گفت: آب زیاد و خطرناک است. می‌ترسم غرق شوم.
شتر گفت: بگذار ببینم اندازة آب چقدر است؟ موش کنار رفت و شتر پایش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوی شتر بود. شتر به موش گفت: ای موش نادانِ کور چرا می‌ترسی؟ آب تا زانو بیشتر نیست.
موش گفت: آب برای تو مور است برای مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرق‌ها بسیار است. آب اگر تا زانوی توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است.
شتر گفت: دیگر بی‌ادبی و گستاخی نکنی. با دوستان هم قدّ خودت شوخی کن. موش با شتر هم سخن نیست. موش گفت: دیگر چنین کاری نمی‌کنم, توبه کردم. تو به خاطر خدا مرا یاری کن و از آب عبور ده, شتر مهربانی کرد و گفت بیا بر کوهان من بنشین تا هزار موش مثل تو را به راحتی از آب عبور دهم.

ای زبان هم آتـشی هم خرمنی چند این آتش در این خرمن زنی؟
ای زبان هم گنج بی‌پایان تویی ای زبـان هم رنج بی‌درمان تویی
بازرگان در غم طوطی ناله کرد, طوطی را از قفس در آورد و بیرون انداخت, ناگهان طوطی به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندی نشست. بازرگان حیران ماند. و گفت: ای مرغ زیبا, مرا از رمز این کار آگاه کن. آن طوطیِ هند به تو چه آموخت, که چنین مرا بیچاره کرد. طوطی گفت: او به من با عمل خود پند داد و گفت ترا به خاطر شیرین زبانی‌ات در قفس کرده‌اند , برای رهایی باید ترک صفات کنی. باید فنا شوی. باید هیچ شوی تا رها شوی. اگر دانه باشی مرغها ترا می‌خورند. اگر غنچه باشی کودکان ترا می‌چینند. هر کس زیبایی و هنر خود را نمایش دهد. صد حادثة بد در انتظار اوست. دوست و دشمن او را نظر می‌زنند. دشمنان حسد و حیله می‌ورزند. طوطی از بالای درخت به بازرگان پند و اندرز داد و خداحافظی کرد. بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقیقت را به من نشان دادی من هم به راه تو می‌روم. جان من از طوطی کمتر نیست. برای رهایی جان باید همه چیز را ترک کرد

خیلی وقت بود سر نزده بودم
قالب خیلی قشنگه

سلامممممممممممممممممممممممممممم

خوبی؟؟؟ خیلی خجالت...

سال نو مبارک...

خوش بگذره... به ما که بد گذشت... الانم سر کارم... گریه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد