چشمهایم را میبندم باید کودک شوم .باید فاصله بگیرم از این همه اسارت بزرگی، باید برای لمس واقعی عشق ومحبت بی ریا شوم.باید اگر میخواهم بهترین ها را برای هدیه دادن به توبیابم، دیده پول شناسیم را ببندم تا گل را،مهر را،پاکی وعشق را بیابم.
میخواهم تمرین کنم تااز نو بتوانم بوسیدنت ،در آغوش گرفتنت و هرم نفست را داشته باشم و باور کنم که پناه امنم تنها تویی
دوستت دارم ملیکه محبت مادر
اوج طنازی دشت
اوج طنازی کوه
ماه عالی خدا بود برای دیدن
همه لب تشنه عشق
همه لب تشنه باران بودند
بوی افشرده ی گلهای قمصر همه ی دنیا را بر میداشت اگر...
قطره های رحمت
بر خلق خدا میبارید
دیده بر هم کردم
خلق آیا میداند رحم و رحمت یعنی چه؟
کاش خشکسالی دلها را درمان بود
او خدایی خودش را خوب میداند.....
من خدایم را میخواهم
لای آن شب بو ها گم شدم من انگار
پشت آن سرو بلند
پی بازیگوشی گم شدم من انگار
باز هم سیب و فریب
من خدایم را میخواهم
گم شدم باز انگار
من مانده ام با چه رویی آمدم بر در گهت
خود تو گفتی نا امیدی بدترین معصیت است....
آی بالا بالا من محتاج تر از همیشه تو را صدا میزنم وتو را به زبان غیر وبرای غیر میخوانم...
دوستان کسی اینجا محتاج دعاست